زنگ در که به صدا در میآید، صدای خانمی از داخل شنیده میشود که با احترام میخواهد داخل شوم. جلوی در حیاط پرده رنگارنگی خودنمایی میکند. وارد حیاط که میشوم گلهای داخل گلدان و حیاط کوچکی چشم را مینوازد.
حاجیه خانم تقیپور چادر رنگی به سر با خوشرویی به استقبالمان میآید. عصمت خانم هوای گرم و تبدار اول تابستان را با شربتی خنک به جانمان گوارا میکند. لیوان شربت را که زمین میگذارد با شور و هیجان یکی از خاطراتش از خانمهای زابلی محله عامل را برایمان تعریف میکند.
همه جوانی عصمت تقیپور شصت و شش ساله در محله عامل گذشته و خاطرات ریز و درشتش باعث میشود چند ساعتی را با او و همسرش علی اصغر سرابی به گفتگو بنشینیم.
عصمت خانم وقتی حرف از ازدواج و آشناییاش با حاج آقا سرابی میشود، زیرچشمی نگاهش میکند و میگوید: ما در خانهای مستأجر بودیم که حیاط بزرگی داشت. دور تا دورش هم اتاق داشت. چند همسایه با هم در آن حیاط زندگی میکردیم. ارتباطمان هم خیلی خوب بود. یک روز عصر خانم همسایه صدایم زد و از من خواست برایش قلیانی چاق کنم. قلیان را که بردم متوجه شدم کفش مردانهای جلوی در خانه همسایه است. من هم داخل نشدم و قلیان را پشت پرده خانه همسایه گذاشتم و به خانه برگشتم. همسایه که به این بهانه میخواست من را به همسرم نشان دهد و موفق نشده بود دوباره جلوی در خانهمان آمد و گفت «بگویید عصمت دو نمکدان پر از نمک کند و برایم بیاورد.» او با ایما و اشاره به مادرم فهماند خواستگار منتظر دیدن من است. جریان را بو برده بودم و از رفتن به خانه همسایه سرپیچی کردم. تیر همسایه به سنگ خورده بود و این بار جور دیگری برای این ماجرا نقشه کشید.
عصمت خانم در حالی که با پرزهای قالیچهای که روی آن نشسته است بازی میکند، ادامه میدهد: در محله ما هر هفته پارچهفروشی میآمد و برای خانمهای محله پارچه میآورد. روزی که پارچه فروش در کوچهمان کاسبی میکرد، همسایهمان آمد و صدایم زد که برای خرید پارچه همراهیاش کنم. غافل از اینکه اوستای کفاشی همسرم، شوهر همین همسایه سمجمان بود. او میخواست هر طور که شده من را به شوهرم نشان بدهد. من ۱۵ سال بیشتر نداشتم و اصلا از ازدواج و زندگی زناشویی سردر نمیآوردم (ریز میخندد.)
او اینطور ماجرا را برایمان تعریف میکند: با همسایهمان رفتم تا با هم پارچه انتخاب کنیم. دیدم مرد جوانی پشت ترک موتور نشسته است و خیره خیره نگاهم میکند. نمیدانستم چهکار کنم. فقط میدانم خیلی عصبانی شدم. لنگه کفشم را از پایم در آوردم. او از ما فاصله گرفت و من با کفش به دنبالش میدویدم. (زن و شوهر به هم نگاه میکنند و میخندند.) همسایه مانع شد و به من فهماند که خواستگار بوده و یک نظر حلال است.
من با کفش به دنبالش میدویدم. همسایه مانع شد و به من فهماند که خواستگار بوده و یک نظر حلال است
عصمت خانم اینطور ادامه میدهد: سال ۴۸ ازدواج کردیم. کوچه را چراغانی کرده و خواننده آورده بودند و خلاصه مجلس خوبی برگزار شد. وقتی از جهازش میپرسم، میخندد و میگوید: آن وقتها جهازی نمیدادند. یک قالیچه، پالاس پشمی، صندوقچه، چراغ خوراک پزی، چراغ علاءالدین، چراغ پریموس که مخصوص خوراکپزی بود و دو دست رختخواب کل جهازم را تشکیل میداد.
جهاز خانم تقیپور در اتاقی ۳ در ۴ در خانه مادرشوهرش در خیابان عامل ۱۴ پهن میشود.
از آن روز تا ۱۲ سال او با مادر همسرش زندگی میکند: در اتاق سه در چهار هم غذا میپختم، هم میهمانداری میکردم و هم از خانواده همسرم پذیرایی میکردم. چند سالی از فوت پدر همسرم میگذشت و مادر همسرم برای هزینه زندگی بیرون از خانه کار میکرد. من با سن و سال کمم روی آن چراغ خوراکپزی کوچک، هم برای خودمان و هم برای دو برادر شوهر، مادربزرگ همسرم و مادر شوهرم غذا درست میکردم. مادرشوهرم از مادرش هم نگهداری میکرد. شبها برای اینکه در دو اتاق بخاری نفتی روشن نشود و اسرافی نشود همه در یک اتاق میخوابیدیم.
عصمت خانم از روزهایی میگوید که حمام نداشتند و مجبور بودند چراغ موشی را در زیرزمین روشن کنند و زیر یک چهارپایه بگذارند و رویش هم یک تین ۱۷ کیلویی روغن یا دیگ مسی قرار دهند تا آب داخلش گرم شود و با همان حمام کنند. ظرف شستن هم در دوره عصمت خانم برای خودش کابوسی بود. در خانه مادر شوهرم با آن همه آدم فقط یک شیر آب و یک حوض بود. غیر از ما یک پیرزن و یک پیرمرد هم مستأجر مادرشوهرم بودند. صبح که میشد کلی ظرف بود که باید جلوی حوض میشستم. زمستانها حوض یخ میزد. برای اینکه همان یک شیر آب یخ نزند از شب قبل دور شیر را با آجر میبستم و یک فانوس داخلش میگذاشتم. گاهی زمستانها از سرما جلوی حوض میلرزیدم.
گاهی مادر همسرم شیرفلکه آب را میبست تا وقتی خانه نیست آب زیادی مصرف نکنیم. با آن همه کاری که در خانه بود، قطعی آب دردسر بزرگی بود. مجبور میشدم از خانه همسایهها آب بیاورم
به گفته عصمتخانم و خیلی از قدیمیها آن وقتها برف زیادی میآمد و مثل زمستانهای حالا نبود: یادم هست یک سال، ۵ روز مانده به عید نوروز زایمان کرده بودم. شب عید حیاط پر از برف بود. میدانستم روز عید میهمان میآید با همان شرایط چکمه پایم کردم و برفها را بیرون ریختم.
عصمت خانم ۹ شکم زاییده که دوتایشان عمرشان به دنیا نبوده است: بچههایم قد و نیم قد بودند، غیر از وظایف خانهداری در نبود مادر همسرم، نگهداری از بچهها هم به آن اضافه شده بود. بچهها پشت سر هم به دنیا آمده بودند. صبح که میشد سه تشت کهنه و لباس را باید جلوی حوض میشستم. گاهی مادر همسرم شیرفلکه آب را میبست تا وقتی خانه نیست آب زیادی مصرف نکنیم. با آن همه کاری که در خانه بود، قطعی آب دردسر بزرگی بود. مجبور میشدم از خانه همسایهها آب بیاورم. همسایهها میگفتند بروم و شیر فلکه را باز کنم و قبل از آمدن مادر همسرم آن را ببندم، اما فکر میکردم خدا ناظر رفتارمان است و این کار درست نیست.
تقیپور همچنین درباره روزهای منتهی به انقلاب روایت میکند: چیزی به انقلاب نمانده بود. در همان گیرودار وقتی راهپیمایان از سر کوچه مادرشوهرم میگذشتند از آنها با ساندویچ نان و ماست و سبزی پذیرایی میکردم. خاطرم هست باردار بودم و نزدیک وضع حملم بود با این حال کیسه بزرگ ساندویچ را به دنبال خودم میکشیدم. یک روز وقتی برای پذیرایی بین راهپیمایان رفتم جوانی را دیدم که پشت وانت به تظاهرکنندهای که تیر خورده بود کمک میکرد. وقتی دیدم دستهای جوان خونی شده است و نمیتواند لقمه نانی در دهنش بگذارد به خانه برگشتم و سطل بزرگی را پر از آب کردم و به دنبال وانت که آرام آرام حرکت میکرد دویدم تا او بتواند دستهایش را بشوید و ساندویچی که درست کرده بودم، بخورد.
او درباره وقایع انقلاب در محله عامل به خاطره دیگری هم اشاره میکند: همسایهای داشتیم که اعتقادی به امام و انقلاب نداشت، اما دو پسر انقلابی داشت. پسرهایش برای کمک به مجروحان انقلاب، خون میدادند، اما از ترس، به مادرشان حرفی نمیزدند. آن دو به خانه ما میآمدند و از من میخواستند برایشان غذایی درست کنم تا جلوی ضعفشان گرفته شود. آن خانم همسایه که به انقلاب اعتقادی نداشت حالا خیلی تغییر کرده و مادر دو شهید است.
خانم تقیپور ادامه میدهد: از همان اول از شاه و نظام شاهنشاهیاش دل خوشی نداشتم حتی در فعالیتهای انقلابی به همسرم کمک میکردم. یک بار دختر همسایه اعلامیه و اسپریای که با آن روی دیوار بر ضد شاه شعار مینوشتند، به من سپرد. مأمورها دنبالش کرده بودند و میترسید خانهشان را تفتیش کنند. من آن لوازم را گرفته و توی سفره نان پیچیدم و در ناودان خانه همسایه که به سفر رفته بودند، مخفی کردم.
وقتی عصمت خانم مجرد بود با حاج آقا کافی معروف همسایه بودند. این همسایگی باعث ایجاد صمیمیت بین او و طاهره خانم خواهر حاج آقا کافی شده بود: با طاهره دوست صمیمی بودم. در مسجد که مراسم روضه برگزار میشد به همراه او به مردم چای میدادیم و استکانها را میشستیم. این دوستی تا سالیان سال برقرار بود. حتی وقتی بچههای قد و نیم قدی داشتم در روضههایشان شرکت میکردم. پدر حاج آقا کافی هم برای اصلاح سر به آرایشگاه همسرم میرفت. با مادر حاج آقا کافی هم ارتباط خوبی داشتم و اگر مشکلی داشتم و حاجیه خانم کافی متوجه میشد دلداریام میداد و با دلسوزی راهنماییام میکرد.
عصمت خانم تعریف میکند که وقتی مادر ۵ فرزند بود از خانه مادرشوهرش نقل مکان کردهاند: برادر همسرم ازدواج کرده بود و میخواست در همان اتاق سه در چهار ساکن شود برای همین ما از آنجا نقل مکان کردیم. خانه دو طبقهای در ۲۰ متری مهر که اکنون خیابان شهید شیشهچی شده است، خریدیم. هنوز ساختمان تکمیل نبود و من مثل کارگرها پابه پای شوهرم کار میکردم.
او تعریف میکند که در سالهای نخست پس از انقلاب برخی از وابستگان به گروهکها در این خیابان خانه اجاره کرده بودند: در خیابان 20 متری مهر (شهید شیشه چی) تعدادی از ضدانقلابها ساکن بودند. خاطرم هست خانه کرایه میکردند و ما از رفتوآمدهای مشکوکشان پی به ماجرا میبردیم و آنها را لو میدادیم. یک بار دو دختر و دو پسر با لباسهای سبز کماندویی که در فیلمها نشان میدهد در خانهای رفت و آمد داشتند وقتی آنها را لو دادیم و دستگیرشان کردند در خانهای که کرایه کرده بودند دستگاه چاپ و اسلحه پیدا شد.
در خیابان 20 متری مهر (شهید شیشه چی) تعدادی از ضدانقلابها ساکن بودند. خاطرم هست خانه کرایه میکردند و ما از رفتوآمدهای مشکوکشان پی به ماجرا میبردیم و آنها را لو میدادیم
عصمت خانم هر دو سه هفته یک بار برای رفع دلتنگی به شاندیز پیش مادرش میرفت: برای رفتن به شاندیز باید به دروازه قوچان میرفتم. آن زمان آن میدان ایستگاه سواری بود. از آنجا سوار بنز سیاه ۲۲۰ میشدم و به شاندیز میرفتم، اما دروازه قوچان حاشیه شهر بود و آدمهای درستی آنجا تردد نداشتند. آنجا پر از فقیر و قاچاق فروش بود. حتی برای چند لحظه هم امنیت نداشتم آنجا تنها بایستم همیشه یک محرم تا رسیدن به شاندیز همراهیام میکرد.
او درباره مادرش هم میگوید: یادم هست مادرم هیچ وقت از رژیم شاه خوشش نمیآمد. هنوز ازدواج نکرده بودم که یک بار شاه به مشهد سفر کرده بود و مردم برای دیدن پدر تاجدار به میدان مجسمه که حالا میدان شهدا شده است، میرفتند. من با کنایه به مادرم گفتم من هم بروم پدر تاجدار را ببینم، اما مادرم با عصبانیت گفت اگر دلت بخواهد بروی و شاه را ببینی، شیرم را حلالت نمیکنم.
به گفته عصمتخانم در دوران قبل از انقلاب در شهر امنیت نبود. هر جا چهارراه بود اراذل و اوباش هم با تاریک شدن هوا آنجا جمع بودند: عصر پنجشنبه عرقخورها مست به خیابان میریختند. جرئت نداشتیم از خانه بیرون برویم. اگر جایی دعوت بودیم روز میرفتیم و شب وقتی ساعت از ۱۱ میگذشت و اراذل و اوباش مست به خانههایشان میرفتند، میتوانستیم با همراهی یکی از محارم به خانه برگردیم.
آقای علی اصغر سرابی متولد ۱۳۲۷ و در یکی از روستاهای دوراهی درگز به نام امامقلی است. دو سه ساله بود که به همراه خانوادهاش به مشهد کوچ میکنند. هنوز خواهرها و برادرهایش قد و نیم قد بودند که پدرش وقتی برای آوردن سنگ به کوهسنگی رفته بود، تصادف و فوت کرد. این موضوع باعث میشود مادر نقش پدر را نیز به عهده بگیرد: از بچگی کار کردم. چندسالی کفاشی میکردم و اوستای خوبی هم داشتم، اما کار و بارمان رونقی نداشت پس به دنبال یاد گرفتن آرایشگری رفتم. مدرکش را که دریافت کردم مغازهای برای خودم باز کردم و تا اوایل انقلاب کارم همین بود. افراد مهمی پیش من برای اصلاح سرو صورت میآمدند.
چون آدم معتقدی بودم اصلاح صورت را کنار گذاشتم و به همین دلیل هم ۶ ماه مغازهام را ساواکیها بستند. طی همان مدت مجبور بودم برای تهیه خرج و مخارج زن و بچههایم کارگری کنم. وقتی بناها میفهمیدند آرایشگر بودم، میگفتند تو که قیچی یک سیری را بلند میکردی چطور آجر یک کیلویی را میخواهی بلند کنی؟ طی همان مدت همسرم خبر نداشت مغازهام بسته شده است. یک شب گفت «آقا چه خبر شده سه ماه است هر شب با لباس خاکی به خانه میآیی؟» مجبور شدم موضوع را برایش تعریف کنم.
برای همسرم فقط حلال بودن نانی که خانه میبردم مهم بود. فاصله گرفتن از سلمانی باعث شد در شرکت نان رضوی استخدام شوم. پیکان قراضهای داشتم و با همان ماشین نانهایشان را توزیع میکردم. یک روز مسافری سوار کردم که مقابل بیمارستان هاشمینژاد پیاده شد. فهمیدم در بیمارستان کار میکند. وقت پیاده شدن از او پرسیدم «بیمارستان استخدام ندارد؟» او هم آدرسم را گرفت و گفت «خبرت میکنم.» چند روز بعد خبر رسید که اصغر بیاید بیمارستان محراب خان که جزامیها آنجا بودند. من هم رفتم و از همان روز ژیانی را تحویل گرفتم و از میدان شهدا برای آشپزخانه نان میخریدم و تحویل میدادم. ۶ ماه بعد در آن بیمارستان به عنوان راننده رسمی شدم و حقوقم از ماهی ۶۰ تومان به هزار و ۵۰۰ تومان افزایش پیدا کرد. طی آن سی سالی که خدمت کردم، مدتی راننده آمبولانس و مدتی هم راننده سرویس کارکنان بودم.
چون آدم معتقدی بودم اصلاح صورت را کنار گذاشتم و به همین دلیل هم ۶ ماه مغازهام را ساواکیها بستند
آقای سرابی از بین مدارک توی جیب کتش کارتی تمیز، اما رنگ و رو رفته را بیرون میآورد و نشانم میدهد. گواهینامه دوچرخه است. او در اینباره اینطور توضیح میدهد: سال ۵۲ در چهارراه عامل سوار دوچرخه بودم بر اثر بیاحتیاطی با پسر همسایه تصادف کردم. پدرش رفت و شکایت کرد. در کلانتری به نداشتن گواهینامه متهم شدم. به همین دلیل مجبور شدم برای گرفتن گواهینامه دوچرخه اقدام کنم. خاطرم هست وقت امتحان، چند کله قندی گذاشته بودند و من باید از بین آنها بدون اینکه تعادلم را از دست بدهم عبور میکردم. مدتی پیش در چهارراه شهدا سوار دوچرخه بودم. مأمور راهنمایی جلویم را گرفت و با خنده گفت گواهینامه داری؟ پیرمرد در خیابان سوار دوچرخه میشوی؟ وقتی گواهینامه دوچرخه را نشانش دادم، باور نمیکرد. یکی دیگر از همکارانش را صدا کرد و گواهینامهام را نشانش داد و از آن عکس گرفتند.
سال ۵۲ در چهارراه عامل سوار دوچرخه بودم بر اثر بیاحتیاطی با پسر همسایه تصادف کردم. پدرش رفت و شکایت کرد. مجبور شدم برای گرفتن گواهینامه دوچرخه اقدام کنم
سرابی بعد از گرفتن گواهینامه دوچرخه مراتب ترقی در اینباره را یکی یکی طی میکند: بعد از دوچرخه گواهینامه موتور، پایه دو و پایه یک شخصی و سپس گواهینامه بینالمللی پایه یک گرفتم.
سرابی مدتی که آرایشگری میکرد، سلمانی علمای بزرگی بوده است. بر همین اساس بعد از انقلاب به وظایف سرابی بیش از پیش افزوده میشود. او صبح تا ظهر در بیمارستان راننده بود، عصر آرایشگاه را میگرداند و شبها هم در سپاه گشت شبانه محدودهای از شهر را به عهده داشته است.
با شروع جنگ ایران و عراق بارها به عنوان راننده به جبهه رفت و بار آخر در کردستان راننده خط مقدم بوده است. طی این مدت دو بار برای آموزش توپ ۱۰۶ به لبنان سفر کرد و به سربازان لبنانی کار کردن با این توپ را آموزش داد: وقتی میخواستم به لبنان بروم همسرم سر فرزند هشتممان باردار بود.
محلهمان امنیتی نداشت و برای اینکه اگر مشکلی پیش آمد بتواند از خودش دفاع کند به او کار کردن با اسلحه را آموزش دادم. یک اسلحه هم وقت رفتن در خانه گذاشتم. شکر خدا لازمش نشد. (میخندد) پس از جنگ سرابی به رانندگی در بیمارستان میپردازد. حالا چند سالی است بازنشسته شده و با نوههایش سرگرم است.
در بین صحبتها صدای اذان مغرب بلند شد و آنها به نوبت نماز اول وقتشان را بجا آوردند. گفتوگوی چند ساعتهمان تمام میشود. آنقدر با محبت با من همکلام میشوند و بدرقهام میکنند که حس میکنم سالهاست آنها را میشناسم.